گنجور

 
جامی

تا نموده ست سر از طرف کله کاکل تو

روز بر کج کلهان کرده سیه کاکل تو

برسر موکب خورشید جبینان تو شهی

هندوی چتر گشا بر سر شه کاکل تو

رفت بر باد هوا رشته جمعیت ما

می ندارد سر این رشته نگه کاکل تو

دل به فکر ذقن توست دریغا که نشد

دستگیر دل افتاده به چه کاکل تو

تا سوی خویش کشد دل ز همه روی زمین

رسن آویخته از طارم مه کاکل تو

سرنتابند هنوز از ره تو مسکینان

باهمه سر که فکنده ست به ره کاکل تو

چون رهد جامی ازینسان که شود دام رهش

گه خط سبز تو گه زلف تو گه کاکل تو