گنجور

 
جامی

عنایتی نکند یار نازنین با من

خوش است با همه خونین دلان همین با من

گشاده روست به هر کس به سان گل لیکن

گره چو غنچه فکنده ست در جبین با من

چو آفتاب نگنجد درین سراچه کجا

شود به کلبه تاریک همنشین با من

بدو تقرب من اینقدر بس است که هست

به زیر نه فلک و روی یک زمین با من

مرا تبسم آن لب بکشت طالع بین

که داد خاصیت زهر انگبین با من

ز شمع و مشعله باشد فراغتم شب هجر

بس اینکه همنفس است آه آتشین با من

مگو که تنگ بود راه عاشقی جامی

جریده می روم اینک نه دل نه دین با من