گنجور

 
جامی

ای کرده ز حال من فراموش

چون جان که کند ز تن فراموش

گفتم که بر تو قصه گویم

کین گونه مکن ز من فراموش

دیدم رخ تو ز دور و کردم

از قصه خویشتن فراموش

با جان کنیم زمانه کرده ست

از محنت کوهکن فراموش

هرجا که مسافریست کرده

در کوی تواز وطن فراموش

با بوی تو کرده جان یعقوب

از یوسف و پیرهن فراموش

کرده به هوای طرف بامت

مرغ چمن از چمن فراموش

جامی سخنت شنید و بر وی

شد قاعده سخن فراموش