گنجور

 
جامی

جان و دل پیوند کن با یار بی مانند خویش

هرچه غیر از عشق او بند است بگسل بند خویش

او به ذات خود غنی مطلق آمد لیک هست

در ظهور این غنا محتاج حاجتمند خویش

زاهد از نظاره خوبان مرا سوگند داد

جلوه گر زیشان تویی چون نشکنم سوگند خویش

هیچ چیزی نیست پیش دیده عارف حجاب

اوبه عشق توست مشعوف زن و فرزند خویش

عالمی راگوش عقل و هوش برگفتار توست

مهر خاموشی گشا از لعل شکر خند خویش

ناصح مشفق دهد پندم که ترک عشق گوی

روی بنما تا کشد شرمندگی از پند خویش

یار بی مانند ما فرد است جامی از دو کون

فرد شو تا بر خوری از یار بی مانند خویش

 
 
 
وحشی بافقی

بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش

جذبه‌ای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش

عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار

خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش

ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه