گنجور

 
جامی

نه کوی دوست هوای چمن گذاشت مرا

نه یاد او هوس انجمن گذاشت مرا

ربوده بود ز من یار من مرا یا رب

چه جرم رفت که دیگر به من گذاشت مرا

گرفتمش سر ره دی پر از سخن دهنی

روان گذشت و سخن در دهان گذاشت مرا

ز غصه کوه کنم چرخ بیستون گویی

درین هنر به دل کوهکن گذاشت مرا

تنم گداخت ز هجران و جان بسوخت ز شوق

بلای عشق نه جان و نه تن گذاشت مرا

مرا چه زهره که گردم ندیم خلوت او

بس اینکه گرد در خویشتن گذاشت مرا

چگونه شرح دهم سر عشق او جامی

که عشق او نه مجال سخن گذاشت مرا