گنجور

 
جامی

شمت برقا یلوح للاسرار

کاد یمحو بریقه الانوار

آتشی تافت از نواحی طور

دل به آن سو شتافت موسی وار

دیده انتظار بر راهیم

سوف یأتی بجذوة من نار

آورد شعله ای که جذوه آن

زند آتش به خرمن پندار

بر تو روشن کند که یار یکیست

لیک نامش هزار و یک به شمار

چون به هر یک جدا جدا بنمود

یار شد از هزار ویک اغیار

گر ز پیش آن شمار برداری

هیچ باقی نماند الا یار

رو نماید ز پرده من و تو

سر وحدت منزه از تکرار

رود از کارخانه شب و روز

وهم امسال همچو تهمت پار

در و دیوار دار کون و مکان

گویدت لیس غیره فی الدار

لب درین گف و گوی محرم نیست

دم فروبند جامی از گفتار