گنجور

 
جامی

دلم بی جمال تو نوری ندارد

جدا از وصالت سروری ندارد

ببین لاله را با همه باد در سر

که پیش تو چندان غروری ندارد

به می زان دهم نقد هستی که هر کس

نشد غایب از خود حضوری ندارد

تجلی طلب موسی توست جانم

که جز کوه اندوه طوری ندارد

به تلخی به سر می برد عمر شیرین

ز شیرین لبت هرکه شوری ندارد

ز رشک تو بستان چنان ماتمی شد

که گل گرچه سوریست سوری ندارد

ز خود نال جامی نه از خوبرویان

کسی بر تو در عشق زوری ندارد