گنجور

 
جامی

زآتش تب مه رخسار تو در تاب مباد

وز عرق لاله سیراب تو بی آب مباد

صبحگاهان ز صداعی که تب آرد به سرت

نرگس چشم جهان بین تو بی خواب مباد

تاب تبخاله نباشد لب شیرین تو را

داغ جانسوز تو جز بر دل احباب مباد

عیش سازان چو سحر جام صبوحی گیرند

ساغر عیش تو خالی ز می ناب مباد

غمزه بس قاتل آنان که فدای تو شوند

برسر کشته تو منت قصاب مباد

گوهر وصل تو در درج فلک نایاب است

سفله را دست براین گوهر نایاب مباد

چون دعای تو کند دفع بلا را جامی

غیر ابروی تواش قبله محراب مباد