گنجور

 
جامی

دل با غمت آشناییم داد

وز صبر و خرد جداییم داد

شب می مردم خیالت آمد

وز چنگ اجل رهاییم داد

تابد ز درونم آفتابی

تا داغ تو روشناییم داد

باد سر زلفت از رگ جان

تعلیم گره گشاییم داد

کرد آینه رخت تجلی

آیین خدا نماییم داد

بدنامی عشق تو خلاصی

از تهمت پارساییم داد

دریوزه کوی تو فراغت

از حشمت پادشاییم داد

سنگی که زدی پی شکستم

خاصیت مومیاییم داد

شوق تو غزال جامی آسا

آهنگ غزلسراییم داد