گنجور

 
جامی

دم به دم خونم ز دیده بر گریبان می‌چکد

می‌فشانم چون گریبان را به دامان می‌چکد

می‌نویسم وصف لعلت وز شکاف کلک من

آب حیوان می‌تراود رشحه جان می‌چکد

از شکاری نیست هریک از دل صاحبدلی‌ست

قطره‌قطره خون که تیرت را ز پیکان می‌چکد

نیست اشک این بر رخم در سینه پیکان‌های تو

آب گشته ز آتشم و اکنون ز مژگان می‌چکد

پیش رویت گر زدم آه و شدم گریان چه عیب

موسم گل می‌درخشد برق و باران می‌چکد

از خوی رخسار تو یا جرعه لب‌های توست

هر نم لطفی که بر خوبان بستان می‌چکد

شیشه سبز فلک را ساخت جامی پر گلاب

بس که آبش چون گل از اوراق دیوان می‌چکد