گنجور

 
جامی

ز آفتاب به رشکم که زیر پای تو افتد

ز سایه نیز که چون زلف در قفای تو افتد

به هر بلا رسد از تو غیر شکر نگویم

مرا عطاست بلایی که از برای تو افتد

به چتر شاه کجا سر درآورم که به فرقم

بس است سایه لطفی که از گدای تو افتد

ز خاک سرو بروید ز سرو دل چو صنوبر

چو سایه در رهی از قد دلربای تو افتد

اگر بهشت بود خاطرم قرار نگیرد

به خانه ای که نه همسایه سرای تو افتد

ز سینه کرده سپر چشم انتظار به راهم

بود که بر سپرم ناوک جفای توافتد

بود ز نخل سخن میوه ریز خامه جامی

امیدواری آن را که آن خورای تو افتد