گنجور

 
جامی

جلوه حسن تو کجاست که نیست

جذبه عشق تو که راست که نیست

خبر وصل تو رسد همه جای

این خبر در دیار ماست که نیست

کج نهادی کله به فتنه گری

در سر تو چه فتنه هاست که نیست

هر شبی در فراقت اشک مرا

با خیالت چه ماجراست که نیست

زان دو ساعد سراغ دل کردم

از چپ و راست نعره خاست که نیست

سرو بیگانه پروری و تو را

میل یاران و آشناست که نیست

گفته ای چیست در دلت جامی

جز غم تو خدا گواست که نیست