گنجور

 
جامی

منزلی خوش خانه ای دلکش مقامی دلگشاست

ساقی گلچهره کو و مطرب خوشگو کجاست

تا دهد آن با خیال لعل جانان جام می

تا کند این بر سرود بزم شاه آهنگ راست

خسرو و غازی معز ملک و دین سلطان حسین

آن که پیش طلعتش خورشید را قدر سهاست

روشن است اسرار گیتی بر ضمیر او بلی

ساغر می بر کفش آیینه گیتی نماست

ساقی بزم وی آمد آسمان کز آفتاب

ایستاده جام زر بر دست پیش او دوتاست

از سوال سایلش هر لحظه ذوقی دیگر است

بزم جودش را مغنی آری آواز گداست

از قدوم اوست کین فرخ نشیمن روز و شب

بر مثال کعبه گشته قبله اهل صفاست

حبذا بیتی تمام ارکان که هر کامد درون

غیر آب حوض او بیرون شدن دیگر نخواست

آب کز فواره حوضش جهد هرکس که دید

گفت شاخی از بلورتر ز لوح سیم خاست

این همه نقش عجب بر سقف و دیوارش پدید

وصف صورتخانه چین بعد ازین کردن خطاست

هرکه در صف نعالش پا نهاد از بس علو

ماه نو بر آسمان چو نعل کفشش زیر پاست

چون صریر فتح ابوابش همی آید بگوش

زایران را خیر مقدم سایلان را مرحباست

سایه یزدان در او تا زد قدم هر بامداد

مهر گردون بر حریم آستانش چهره ساست

دیده چرخ این دولت از وی بر درش زان تا سحر

دوخته صد دیده هر شب بر امید توتیاست

جامی از حد رفت اطناب سخن بگل طناب

خیمه نطق آوری را زانکه هنگام دعاست

تا ز زرین دایره جرم منیر آفتاب

شمسه ایوان نیلی گنبد عالی بناست

باد باقی شاه و ارکان جلال و جاه او

خاصه آن کین منزل از تدبیر او عشرت سراست

مستجاب است این دعا دانم که از آفات دهر

سایه اقبالشان درماندگان را ملتجاست

نیست تنها بهر ایشان این دعای مستجاب

التماس رحمتی بهر همه خلق خداست