گنجور

 
جامی

سقاک الله یا خیر المغانی

ولا اخلاک عن وصل الغوانی

تویی آن آسمان بیت معمور

که در روی زمینت نیست ثانی

ز خورشید جهانسوز حوادث

کند سقف رفیعت سایه بانی

به زیر پا فکنده فرش صحنت

حریفان را بساط کامرانی

در و دیوار تو باشد منقش

به نقش جمله آمال و امانی

فروغ شمسه ات چون روز روشن

نموده در شب اسرار نهانی

بود حوضت به سان چشمه خضر

لبالب از زلال زندگانی

ز فواره چو ریزی آب صافی

به فصادی غریب اندیشه مانی

که بر جای عقیق تر ز نشستر

سوی بالا بلور حل فشانی

ز لحن صوت ابوابت رسیده

به هرگوشی نوای شادمانی

وز اینها جمله بهتر آنکه گه گاه

مکانت خسرو عالی مکانی

به نور روی و ظلمت سوزی رای

چراغ دوده تیمور خانی

شه صاحبقران سلطان حسین آن

که بر وی ختم شد صاحبقرانی

به یک لحظه ستاند کشوری را

همین باشد حد کشورستانی

به هر کشور که راند رخش دولت

کند با او سعادت همعنانی

کند جودش ز خوان نعمت خویش

به هر دم عالمی را میهمانی

چو در قانون دانش نعمت خویش

به هر دم عالمی را میهمانی

چو در قانون دانش نکته راند

خرد عاجز شود از نکته دانی

چو بر تخت جهانداری نهد پای

سرافرازد بدو تاج کیانی

ز یمن تیغ او روشن شد آفاق

چنان کز لمعه برق یمانی

به ستر غیب هر سری که مخفیست

کند آن را زبانش ترجمانی

زآهن تیغ او بسته ست سدی

به پیش فتنه آخر زمانی

نیارد شادی انفاس حسودش

نخندد غنچه از باد خزانی

پی پابوس او هست آسمان را

به درگاهش هوای آستانی

زبان کوتاه کن جامی ز گفتار

مشو غره بدین شیرین زبانی

درآن حضرت که پر گویی ادب نیست

دعا گویی به است از مدح خوانی

الا تا باشد احکام زمینی

به وفق وضعهای آسمانی

همیشه آسمان را باد وضعی

که باشد دولت شه را نشانی

قضا دوزد به قددولت او

قبایی از بقای جاودانی

رود زانگونه ملک این جهانش

که گردد اصل ملک آن جهانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode