گنجور

 
جامی

کی بر این عشرت سرا خاطر نهد ارباب راز

زانکه از رنگ بقا خالیست این نقش مجاز

ساختند از بهر تو زین پیش منزل دیگران

ساز با آن وز برای دیگران منزل مساز

نام خود از دفتر صورت پرستان محو کن

تا شود القاب تو منشور معنی را طراز

کعبه آسا خانه دل را بپرداز از بتان

تا نهندت راستان بر آستان روی نیاز

کارگیری پیش بیش از مدت ایام عمر

عمر کوتاه و تو بر خود کار را سازی دراز

بار شغل این سرا سازد خمیده پشت مرد

آه اگرگیری ز دیوار فراغت پشت باز

همچو آتش کی هوای عالم علوی کنی

تا بود سوی نشیبت میل چون آب از فراز

از گدازش فارغی چون شمع روز زندگی

چون رسد روزت به شب ترسم که افتی در گداز

گر نیاری تاب آن کز سلک مسکینان شوی

جهد کن تا بهر مسکینان شوی مسکین نواز

همچو شاه کامران مسکین نوازی کس نکرد

جان فدای او که از مسکین نوازی بس نکرد