گنجور

 
جامی

مه که از خجلت آن شمع شکرلب بگریخت

تا که رسوا نشود روز شباشب بگریخت

مانع مرغ دل از طوف درش قالب بود

بال همت زد و از صحبت قالب بگریخت

دامن از ما به ملاقات رقیبان درچید

بی ادب بود ز یاران مؤدب بگریخت

زان طبیبم شده بیمار که بیماران را

درد سر رفت ز دیدار وی و تب بگریخت

نام در مصر محبت به عزیزیش نرفت

هر که را یوسف دل زان چه غبغب بگریخت

تاب خورشید جهانتاب کی آرد دیوی

که شب تیره ز رخشیدن کوکب بگریخت

شب که یا رب زدم از هجر تو تا کنگر عرش

مرغ بام فلک از ناوک یارب بگریخت

بود بر روی مسبب ز مسبب پرده

جامی از شوق مسبب ز مسبب بگریخت