شمارهٔ ۳۱
صبحدم داشتم از غنچه نشکفته شگفت
که چرا سر دل از بلبل آشفته نهفت
باد گفت این همه خندان لبیش زان سبب است
که فرو خورد به دل خون و به کس راز نگفت
کی شود آینه طلعت یار آن سالک
کز غبار دگران ساحت اندیشه نرفت
هیچ سودی نکند شب همه شب بیداری
دیده بخت چو در موعد دیدار بخفت
دارم آویزه گوش خرد از پیر مغان
این گهر را که به الماس عبارت می سفت
کای پسر گر هوس همرهی ما داری
شو تهی سایه صفت از خود و بر خاک بیفت
جامیا رنج طلب کش که نشد قدرشناس
هرکه را گوهر این بحر به دست آمد مفت
🖰 با دو بار کلیک روی واژهها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها میتوانید آنها را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
🖐 شمارهگذاری ابیات | ارسال به فیسبوک
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
🎜 معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است ...
📷 پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی، 📖 راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
حاشیهها
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...