جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

صبحدم داشتم از غنچه نشکفته شگفت

که چرا سر دل از بلبل آشفته نهفت

باد گفت این همه خندان لبیش زان سبب است

که فرو خورد به دل خون و به کس راز نگفت

کی شود آینه طلعت یار آن سالک

کز غبار دگران ساحت اندیشه نرفت

هیچ سودی نکند شب همه شب بیداری

دیده بخت چو در موعد دیدار بخفت

دارم آویزه گوش خرد از پیر مغان

این گهر را که به الماس عبارت می سفت

کای پسر گر هوس همرهی ما داری

شو تهی سایه صفت از خود و بر خاک بیفت

جامیا رنج طلب کش که نشد قدرشناس

هرکه را گوهر این بحر به دست آمد مفت