گنجور

 
جامی

بیا ساقی بیار آن باده پاک

بشو حرف مرا زین تخته خاک

که بند پای گشته حرف هستی

نشاید رفت ازین راه خطرناک

بود آسان نما ادراک مقصود

ولی مشکل بود ادراک ادراک

همی بینی ولیکن دید خود را

نبینی این نه بیناییست ماناک

ز خارستان طبع اندر دوچشمت

خلیده گوییا خار است و خاشاک

عجبتر آنکه هرگز یک سر موی

ز نابینایی خود نیستت باک

چو نرگس چشمها بگشاده جامی

به کوری ساختی حاشاک حاشاک