گنجور

 
جامی

با تو یکجا نمی توانم بود

وز تو یکتا نمی توانم بود

با تو دارم چو تن به جان پیوند

تن تنها نمی توانم بود

بر سر کوی تو ز بیم رقیب

آشکارا نمی توانم بود

بی تو بالین نشایدم ز حریر

سر به خارا نمی توانم بود

بر دلم بی تو شهر تنگ آمد

جز به صحرا نمی توانم بود

بدرم خرقه شکیبایی

چون شکیبا نمی توانم بود

بستم از ناله لب تو را زین بیش

انده افزا نمی توانم بود

من و قطع ره عدم چه کنم

بی تو قطعا نمی توانم بود

جز به آزار تیغت آسوده

جامی آسا نمی توانم بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode