گنجور

 
جامی

معاشران چو می لعل در پیاله کنند

ز جم حکایت حال هزارساله کنند

وگر زبان بگشاید به عیب بی خردی

نکرده نطق به روح جمش حواله کنند

کسی به خوان نوال فلک نیارد دست

که نی به عاقبتش ز هر در نواله کنند

جمال دختر رز را نگر که حیف بود

گرش نه حاصل کونین در قباله کنند

بهار عیش چو در دی فتد خوش آن که در او

ز روی یار گل از جام باده لاله کنند

به ژاله نسبت دندانت ار کنم چه عجب

بر آبگینه دلها چو کار ژاله کنند

تنم که رگ رگ او نالد از غمت چنگیست

که تارهایش از آسیب زخمه ناله کنند

بهشت را که خریدند بی تو ساده دلان

نما جمال که آن بیع را اقاله کنند

چو شرح گفته جامی دهند نکته وران

به حل هر ورق املای صد رساله کنند