گنجور

 
جامی

رخت که بر مه رخشان خطی ز نیل کشید

به چشم روشن عاشق ز سرمه میل کشید

کمال صنع ازل را تویی دلیل را

خط تو حرف خطا بر رخ دلیل کشید

دلم که دید لبت پیش روی تشنه لبیست

که در بهشت برین جام سلسبیل کشید

به زیر زلف رخت آفتاب اوج بقاست

که سایه بان به سر از پر جبرئیل کشید

غلام پیر مغانم که بهر تشنه دلان

به راه میکده خم می سبیل کشید

ز درد باده مرا رکوه پر کن ای ساقی

که میر قافله گلبانگ الرحیل کشید

بباز نقد روان بهر هر جوان جامی

که پیر ما رقم کفر بر بخیل کشید