گنجور

 
جامی

خوبرویان جهان رسم وفا نشناسند

قدر یاری و وفاداری ما نشناسند

جز ره عشق بتان راه دگر می جویند

اهل تقلید که راهی به خدا نشناسند

پای تا سر همه دردند اسیران تو لیک

چاره درد ندانند و دوا نشناسند

قاصدی محرم اسرار سراپرده تو

جز نسیم سحر و باد صبا نشناسند

چه درخشنده جبینی و فروزنده عذار

کز مهت جز به کمر یا به قبا نشناسند

مشکبویی و سیه چشم بدانسان که تو را

ز آهوی چین و غزالان خطا نشناسند

زرق و سالوس تو جامی به خراسان شد فاش

روی در مملکتی نه که تو را نشناسند