گنجور

 
جامی

صاحبدلان که پیشتر از مرگ مرده اند

آب حیات از قدح مرگ خورده اند

اول کشیده رخت به سر منزل فنا

آنگه به دار ملک بقا راه برده اند

یابند بوی فیض بهار از نسیمشان

آنان که در خزان طبیعت فسرده اند

جان ها فدایشان که به راه طلب هنوز

نسپرده یک دو گام دل و جان سپرده اند

بر حرفشان چه سان نهد انگشت هر فضول

چون حرف خود ز تخته هستی سترده اند

موج بلا که کوه بود پیش او چو کاه

چون کوه پیش صدمت آن پا فشرده اند

با خاکیان عطیه محضند از خدای

اهل دل این عطیه غنیمت شمرده اند

هر نعمت و نوال که حد کمال یافت

روح تو مرغ سدره نشین است و تن قفس

مرغ از قفس همیشه پریدن کند هوس

آن نوع زی که چون قفست بشکند اجل

تا روضه جنان نکنی روی باز پس

آراسته برای تو بستان سرای خلد

وینجا تو شادمان به تماشای خار و خس

سرد است هر نفس که نه از بهر دوست خاست

جز صبح کیست شاهد صادق بر این نفس

منشین ز پای جهد درین مهد پرفریب

نایافته بر آنچه مراد است دسترس

غافل مشو ز راه درین تنگ مرحله

کافلاک محمل آمد و انجام بر آن جرس

کس را درین خرابه امید خلود نیست

اینک وفات مرشد کامل گواه بس

مخدوم سعد ملت و دین پیر راه فقر

دردا که پاکباز جهان از جهان برفت

پاک آن چنان که آمده بود آن چنان برفت

جانش که شاهباز معارف شکار بود

آواز طبل شاه شنود و روان برفت

غم شد محیط مرکز عالم ز هر کران

کان مرکز محیط کرم از میان برفت

دلها به بر غمین که امین زمین نماند

جانها ز تن رمان که امان زمان برفت

از وی نشان چگونه دهد کس که ساخت محو

در بی نشان نشان خود و بی نشان برفت

چون مردمان دیده شدم غرق سیل اشک

از بس که آبم از مژه خونفشان برفت

گفتم برم به شرح غمش زندگی به سر

غم زور کرد و قوت نطق از زبان برفت

هر موی بر تنم شود ای کاش صد زبان

زین ماتم ار سپهر به قانون گریستی

از چشم اختران همه شب خون گریستی

چون ابر کاشکی همه تن چشم بودمی

تا من درین غم از همه افزون گریستی

گر دود آتش جگرم بر فلک شدی

چشم سحاب اشک جگرگون گریستی

آهم ز ضعف اگر نشدی پست قدسیان

بر حالم از صوامع گردون گریستی

کو آن که چشم خود به همه عمر تر ندید

تا درد من بدیدی و اکنون گریستی

چشم مرا ز گریه بسیار نم نماند

گر خون دل مدد نشدی چون گریستی

باران حسرت آمدی و سیل غم نه اشک

بر جای دیده گر دل محزون گریستی

چون از میانه رفت سر سالکان راه

کو آن سخن ز شیوه توحید راندنش

بر طالبان جواهر عرفان فشاندنش

کو آن پی نزول به خلوت سرای قدس

رخش از مضیق عرصه امکان جهاندنش

کو آن رموز شوق چو یعقوب گفتنش

کو آن زبور عشق چو داوود خواندنش

کو بردنش به فسحت معنی مرید را

وز تنگنای عالم صورت رهاندنش

گاهی طریق صدق ارادت نمودنش

گاهی رحیق صدق محبت چشاندنش

از مرکب مجاهده آوردنش فرود

بر بادپای جذب حقیقت نشاندنش

سویی که نیست سوی بدان سو کشیدنش

جایی که نیست جای بدان جا رساندنش

هر طالبی که رخت طلب سوی او کشید

هر بامداد بر در خلوت سرای او

اصحاب صف زده به هوای لقای او

هر یک به جای خود متمکن نشسته اند

یارب چه حال شد که تهی ماند جای او

او نیست زان قبیل که دست جفای چرخ

چاک افکند به جیب قبای بقای او

شد در بقای ذات مقدس فنای محض

بادا بقای جمله فدای فنای او

شکر خدا که بر دل اصحاب اگر چه هست

صد کوه غم ز واقعه جانفزای او

بگذاشت یادگار دو فرزند ارجمند

هر یک گرفته شیوه صدق و صفای او

بادش عروج روی به حدی که بگذرد

از حد لامکان درج ارتقای او

خاک ار نهفت بر صفت گنج در برش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode