گنجور

 
جامی

ای روی تو ماه عالم آرای

چون ماه ز پرده روی بنمای

چون طره تو شکسته حالیم

بر حال شکستگان ببخشای

گفتی سخنی و لب گزیدی

طوطی نبود چنین شکرخای

خال تو بلای جان بسنده ست

بر لب خط عنبرین میفزای

از گریه تلخ سوخت جانم

شیرین لب خود به خنده بگشای

تو جای درون جان گرفته

من می جویم تو را به هر جای

تا پای بود ره تو پویم

ور در ره تو درآیم از پای

بنشینم و با غم تو سازم

پنهان ز تو با تو عشق بازم

مویی شدم از غم میانت

مردم ز دو چشم ناتوانت

جانم به لب آمد و ندیدم

کامی ز لب شکر فشانت

گشتم ز تو بی نشان چون ذره

یک ذره نیافتم نشانت

گفتم به سخن ز من میا تنگ

تنگ آمد ازین سخن دهانت

دور از تو زندگی به جانم

سوگند همی خورم به جانت

ای خاک در تو گرچه امروز

دورم ز جفای پاسبانت

فردا که رود به باد خاکم

چون گرد آیم بر آستانت

بنشینم و با غم تو سازم

پنهان ز تو با تو عشق بازم

ای مانده ز وصل تو جدا من

هجر تو ببین چه کرد با من

رانده ز برون در مرا تو

جا کرده درون جان تو را من

خلقی چو صبا به بوی تو خوش

بویی نشنیده از صبا من

من ذره تو آفتاب تابان

هیهات کجا تو و کجا من

بالای خوشت بلای جان هاست

جان داده برای آن بلا من

گفتی بنشین و با غمم ساز

ور نی کشمت به صد جفا من

بنشین نفسی و آتشم را

بنشان به زلال وصل تا من

بنشینم و با غم تو سازم

پنهان ز تو با تو عشق بازم

از ناز به سوی ما نبینی

سبحان الله چه نازنینی

از مه تا تو همین بود فرق

کو بر فلک و تو بر زمینی

خورشید ز خرمن جمالت

خرسند شده به خوشه چینی

ایام به خون من کمر بست

بسم الله اگر تو هم بر اینی

تیر مژه در کمان ابرو

پیوسته نشسته در کمینی

از غمزه بلای صبر و هوشی

وز عشوه فریب عقل و دینی

چون نیست امید آنکه هرگز

با هیچ کسی چو من نشینی

بنشینم و با غم تو سازم

پنهان ز تو با تو عشق بازم

دل جستم ازان دو چشم جادو

دادند مرا نشان به ابرو

ابرو سوی خال کرد اشارت

یعنی که نشان دل ازو جو

من هیچ نشان نجسته آن خال

می گفت کدام دل کجا کو

گر خال تو نقد دل ز من برد

دزدی چه عجب بود ز هندو

بنما رخ خوب خویش وز خال

دل را بستان به وجه نیکو

زینسان که ره امید بسته ست

بر من غم عشق تو ز هر سو

آن به که به کنج ناامیدی

پا در دامان و سر به زانو

بنشینم و با غم تو سازم

پنهان ز تو با تو عشق بازم

ای قد تو سرو نازپرور

دلداده قامتت صنوبر

گیرم که به سدره سرکشد سرو

با قد تو کی شود برابر

نگرفته به بر نهال قدت

از نخل امید چون خورم بر

عمری به غمت نشسته بودم

با اشک چو سیم و روی چون زر

می بود به سینه راز عشقت

از هر چه گمان برم نهان تر

صبر از دل من رمید و آن راز

از پرده برون فتاد یکسر

گر صبر رمیده رام گردد

دارم سر آنکه بار دیگر

بنشینم و با غم تو سازم

پنهان ز تو با تو عشق بازم

هر صبح سرود غم کنم ساز

با مرغ سحر شوم هم آواز

تا چند نهفته باشی ای گل

چون غنچه درون پرده ناز

خوان پیش خودم درون پرده

یا پرده ز روی خود برانداز

با آتش دل مرا سری هست

چون شمع مرا بسوز و بگداز

گفتی که به کنج صبر یک چند

بنشین جامی و با غمم ساز

بگشای نقاب تا کنم من

دیده به نظاره رخت باز

وانگه شب و روز با خیالت

در خلوت انس و پرده راز

بنشینم و با غم تو سازم

پنهان ز تو با تو عشق بازم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode