گنجور

 
جامی

ای به روی تو چشم جان روشن

وز فروغ رخت جهان روشن

رخ به راه تو سوده مه که چنین

تابد از اوج آسمان روشن

هر شب از شعله های آتش دل

همچو شمعم شود زبان روشن

دیده بخت مقبلان نشود

جز بدان خاک آستان روشن

سوخت جان از غم و هنوز نشد

بر تو این آتش نهان روشن

زخم تیر تو روزنیست که هست

خانه جان و دل به آن روشن

پرده از پیش چهره یک سو نه

تا شود پیش همگنان روشن

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس

لاح برق یهیج الاشواق

تازه شد درد عشق و داغ فراق

شربت مرگ اگرچه جانسوز است

نیست چون فرقت تو تلخ مذاق

من که و خنده نشاط ای صبح

خل عینی و دمعی المهراق

تو به لب جان نازنینی و من

کمترین بنده به جان مشتاق

سر عشق از کتاب نتوان یافت

لیس تلک الرموز فی الاوراق

چون متاع دو کون عرضه دهند

ای به خوبی میان خوبان طاق

گر تو با این جمال جلوه کنی

شور و افغان بر آید از عشاق

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس

می کشد غمزه تو خنجر کین

می کند نرگس تو غارت دین

روی بنما چو گل ز حجله ناز

چند باشی چو غنچه پرده نشین

بی تو هر جا سرشک خون ریزم

لاله خون چکان دمد ز زمین

نتوان غره شد به دولت وصل

چون غم هجر دشمنی ز کمین

برد خواب عدم مرا ای کاش

خاک کوی تو بودیم بالین

من که و جست و جوی عیش جهان

من که و آرزوی خلد برین

از من این شیوه ها نمی آید

زانکه من دیده ام به چشم یقین

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس

طال شوقی الیک یا مولای

بنما آن رخ جهان آرای

رفت عمرم به درد حرمان آه

سوخت جانم به داغ هجران وای

لاف عشقت بسی زنند ولی

لیس فی ربقة الخلوص سوای

دست امید ما و آن سر زلف

روی اخلاص ما و آن کف پای

گر به تن دورم از برت چه غم است

چون تو داری درون جانم جای

گو مرا عمر جاودانه مباش

گو مرا دولت زمانه مپای

جمله اینها طفیل توست ای دوست

تو همین کن که روی خود بنمای

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس

عاشقان بی تو صبر نتوانند

روی بنما که جان برافشانند

این چه حسن است و این چه زیبایی

که در او کاینات حیرانند

چشم چون گویم آن دو خونخوارند

کز پی خون صد مسلمانند

جان و دل روی در عدم دارند

پیش تو یک دو روزه مهمانند

دردمندان عشق با المت

فارغ از جست و جوی درمانند

زاهدان با خیال حور و قصور

از وصال تو دور می مانند

با چنین رخ گذر به صومعه کن

باشد آن بی بصیرتان دانند

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس

جان فرسوده شد به راه تو خاک

و من القلب لا یزول هواک

نتوان دوخت جز به رشته وصل

جگری کز فراق گردد چاک

برندارم ز خاک پای تو سر

گرچه آید هزار تیغ هلاک

من و سودای جز تویی هیهات

تو و پروای چون منی حاشاک

نتوان طعنه بر گل رعنا

گر کشد دامن از خس و خاشاک

دامن وصلت ار به دست آید

دو جهان گر رود ز دست چه باک

ما نخواهیم جز وصال تو هیچ

هم تو خود دانی ای بت چالاک

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس

صید آن طره دلاویزم

مست آن چشم فتنه انگیزم

چشم تو می فروش و لعل تو می

خود بگو چون ز باده پرهیزم

خلق ریزند اشک خون هر جا

کز غمت قصه ای فرو ریزم

من غلام توام ولی نه چنان

که به بیداد و جور بگریزم

نخورم بی تو شربت آبی

که به خون جگر نیامیزم

گر پس از مرگ بر سرم گذری

مست و بی خود ز خواب برخیزم

آستین بر دو عالم افشانم

دست در دامن تو آویزم

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس

چشم گریان حدیث شوق تو گفت

راستی در چکاند و گوهر سفت

باغ حسن و جمال را هرگز

از رخت تازه تر گلی نشکفت

بخت بیدار پاسبان این بس

که شبی سر بر آستان تو خفت

گر توان یک نظر خرید از تو

به دو عالم هنوز باشد مفت

دور از آن طاق ابروان دارم

دلی از صبر طاق و با غم جفت

جلوه حسن توست در نظرم

هر کجا بینم آشکار و نهفت

پیش ازین گر نهفته می گفتم

بعد ازین آشکار خواهم گفت

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس

از ز قد تو قدر طوبی پست

رونق مه ز عارض تو شکست

گر تو صد بار دامن افشانی

کی گذاریم دامن تو ز دست

رفت عقل از حریم خلوت دل

عشقت آمد به جای او بنشست

من نه تنها اسیر زلف توام

کیست کامروز از کمند تو جست

هست دل لوح ساده ای که بر او

جز خیال تو هیچ نقش نبست

چند گویی به سرزنش که فلان

رفت و با دلبری دگر پیوست

سر ز عهد تو چون توانم تافت

من که دانسته ام ز عهد الست

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس

هر قدح کز می تو کردم نوش

آفت عقل بود و غارت هوش

شد به دور لب می آلودت

پیر مرشد مرید باده فروش

با خیال تو روز و شب دارم

دل پر از گفت و گوی و لب خاموش

وه چه اقبال بود آنکه مرا

رخ نمودی به خواب نوشین دوش

مشک ریز آن دو زلف عنبرپاش

درفشان آن دو لعل گوهر پوش

گفتی از وصل من چه برخیزد

خیز جامی به فکر دیگر کوش

بر زبان بودت این حدیث هنوز

که برآمد ز من فغان و خروش

کز دو عالم همین وصال تو بس

بلکه یک پرتو از جمال تو بس