گنجور

 
جامی

جامی به روی خاک چو یک زنده یافت نیست

خوشوقت مردگان که ته خاک خفته اند

گردی ز رهروان ره صدق مانده بود

آن هم کنون ز ساحت ایام رفته اند

قومی رسیده اند که در کارگاه فضل

هرگز دری به مثقب فکرت نسفته اند

خاری به جان اهل دلی گر خلیده است

چون سبزه گشته خرم و چون گل شکفته اند

خاطر مدار رنجه اگر عیب ها ز تو

هر جا نموده باز و هنرها نهفته اند

از کج چه اعتبار اگر کج نموده اند

بر راست چیست طعنه اگر راست گفته اند