گنجور

 
جامی

دل برد ز من فتنه گری عشوه نمایی

زرین کمری کج کلهی تنگ قبایی

در حسن و ملاحت چه پریچهره نگاری

در سرکشی و ناز چه شوخی چه بلایی

من کی به وصالش رسم این بس که به راهش

روزی که شوم خاک ببوسم کف پایی

سوزی که مرا بر جگر از آتش عشق است

جز شربت مرگش نبود هیچ دوایی

روزی که شوم خاک و برد باد به هر سو

یابند به هر ذره من بوی وفایی

داری سر خونریز من اینک کفن و تیغ

با حکم تو کس را نرسد چون و چرایی

باشد غم هجر تو به خونابه بر آن نقش

گر از سر خاکم بدمد برگ گیایی

تو خنده زنان می گذری بی خبر از من

من گریه کنان می کنم از دور دعایی

یارب به چه خرسند شود جامی بیدل

روزی که نیاید ز تو تشریف جفایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode