گنجور

 
جامی

دارند جان و دل به تو هر یک تظلمی

ای پادشاه حسن خدا را ترحمی

عشاق را ز ناز و تنعم فراغت است

نازی بکن که نیست ازین به تنعمی

آهسته ران سمند خدا را که در رهت

صد سرفتاده بیش بود زیر هر سمی

گر می کنیم ناله ز شوق رخت مرنج

کز شوق گل خوش است ز بلبل ترنمی

جامی به جان رسید ز بس گریه های تلخ

هرگز ندید ازان لب شیرین تبسمی

 
 
 
رودکی

تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی

شبنم شده‌ست سوخته چون اشک ماتمی

... این مصرع ساقط شده ...

کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی

کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟

[...]

ناصرخسرو

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او

نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند

[...]

منوچهری

آمد بهار خرم و آورد خرمی

وز فر نوبهار شد آراسته زمی

خرم بود همیشه بدین فصل آدمی

با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی

سوزنی سمرقندی

صدر جهان رسید بشادی و خرمی

در دوستان فزونی و در دشمنان کمی

شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است

جاوید باد شاه بشادی و خرمی

ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه