گنجور

 
جامی

سر تا به قدم غرقه دریای زلالی

از تشنه لبی بر سر هر چشمه چه نالی

پیش لب تو صد قدح باده لبالب

بر ساغر خالی لب خود بهر چه مالی

از عالم صورت که همه نقش خیال است

ره سوی حقیقت نبری در چه خیالی

ای خواجه عالی محل این دیر مغان است

بر صدر مکن جا که تو از صف نعالی

از عشق سخن مرتبه ای نیک بلند است

واعظ نبود لایق این پایه عالی

گفتی به جهان عاشق دلخسته چه دارد

جانی ز غمت پر، دلی از غیر تو خالی

جامی سخن عشق به هر سفله چه گویی

در کیسه لولی چه نهی عقد لآلی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode