گنجور

 
جامی

همچو مه طالع شدی در دیده منزل ساختی

خانه دل را ز مهر دیگران پرداختی

برگذشتی فارغ از من نی سلام و نی علیک

می ندانم کردیم نادیده یا نشناختی

در بر سیمین دل چون سنگ بیرون آمدی

سنگ در هنگامه سیمینبران انداختی

عمرها دور از بر تو بینوا بودم چو چنگ

هرگزم روزی به بر نگرفتی و ننواختی

راست بازی بود با آن قد همیشه پیشه ات

داو ما آمد چرا چون زلف خود کج باختی

چون رسیدی از دهان تنگش ای شکر به کام

گر نه زان لبها خجل گشتی چرا بگداختی

جامی از دل شعله آهت به گردون سرکشید

بر سر بازار رسوایی علم افراختی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode