گنجور

 
جامی

بنمای رخ که مطلع صبح صفاست این

آیینه جمال نمای خداست این

کردم بسی طفیل سگان بر در تو جای

هرگز نگفتیم چه کس است از کجاست این

بر سینه می زدم ز غمت سنگ هر که دید

گفتا به عشق سنگ دلی مبتلاست این

هرگز نکردی از لب خود کام من روا

ای بی وفا به شرع وفا کی رواست این

زلف دوتاست پیش رخم گفته ای نقاب

زلف دو تا مگوی که دام بلاست این

بیگانه وار می گذری بر گدای خویش

آخر نه با سگان درت آشناست این

می زد رقیب طعنه جامی سگ تو گفت

هیچش مگو که همدم دیرین ماست این

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode