گنجور

 
جامی

با اسیران ای رقیب آغاز بدخویی مکن

تلخ کردی عیش ما چندین ترشرویی مکن

در حق ما گر بد اندیشد رقیب از خوی بد

تو رخ نیکوی خود بین غیر نیکویی مکن

ای خوش آن شبها که پایت را کنم بر دیده جا

تو کشی از ناز پا سوی خود و گویی مکن

از تو بوی جان دمد وز باد بستان بوی گل

بیش ازین گو پیش تو اظهار خوشبویی مکن

زان دو ساعد پنجه صبر مرا برتافتی

ناتوانم با من اینسان سخت بازویی مکن

کس نمی بینم که سحر چشم تو خوابش نبست

بیش ازین آن شوخ را تعلیم جادویی مکن

رسم تو دلجویی آمد این زمان کاندر رهت

نقد دل گم کرد جامی ترک دلجویی مکن

 
 
 
محتشم کاشانی

چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن

شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن

می‌کنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن

می‌کنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن

با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه