گنجور

 
جامی

کس وصالت چنین نخواست که من

وز فراقت چنین نکاست که من

گفته ای بر رخم که عاشق تر

چهره زرد من گواست که من

همه کس مبتلای توست ولی

نه بدین گونه مبتلاست که من

دل که درمانده جدایی توست

نه چنان از درت جداست که من

کیست گفتم به راستی چو قدت

سرو بالا کشید راست که من

گفت جامی که می برد سوی دوست

باد صبح از میانه برخاست که من

بی تو هستم میان آتش و آب

کز دل و دیده عمرهاست که من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode