گنجور

 
جامی

دمی نگذرد کز غمت خون نگریم

ز وصلت جدا مانده ام چون نگریم

چو افزون شود دمبدم بی تو دردم

نه مردم اگر هم دم افزون نگریم

نبینم به طرف چمن سرو نازی

که از شوق آن قد موزون نگریم

نیارم گهی سوی لب جام باده

که بر یاد آن لعل میگون نگریم

ز لیلی مرا هیچ گه یاد ناید

که بر محنت و درد مجنون نگریم

نه خون جگر ماند نی آب دیده

نه از بیغمی دان که اکنون نگریم

نبینم گهی گریه زار جامی

که از دیده و دل بر او خون نگریم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode