گنجور

 
جامی

من بی صبر و دل کان شکل زیباهر زمان بینم

بلای جان شود هر دیدن و من همچنان بینم

سوار شوخ من در جلوه ناز و من حیران

گه آن پا و رکاب و گاهی آن دست و عنان بینم

نهاده بر کمان تیر از پی صید و من مسکین

چو محرومان به حسرت جانب تیر و کمان بینم

پس از عمری ریاضت آنچه سالک را شود روشن

شد اکنون عمرها کز عارض خوبش عیان بینم

من بیدل که با خود حیف دارم همدمش دیدن

کجا تاب آورم کش هر زمان با این و آن بینم

به کویش آن همه عاشق که دیدم هر که را جویم

به جای او همین فرسوده مشتی استخوان بینم

کسان شبها به فکر عشرت و جامی درین سودا

که فردا چون کنم وان آفت جان را چه سان بینم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode