گنجور

 
جامی

ندارم وقت گل طاقت که بی تو روی گل بینم

همه دامان گل چینند و من دامان ز گل چینم

نشسته دوستان در پای گل من هم هوس دارم

که در پای گلی بنشانمت پیش تو بنشینم

همی روبم به مژگان راه تو باشد هواخواهی

پس از خواب اجل زین خاک سازد خشت بالینم

زکات حسن خود گویند می بخشی به مسکینان

ببخشا اندکی جانا که من بسیار مسکینم

چو مرغ نیم بسمل می طپم از شوق تیغ تو

خدا را دست رحمت برگشا از بهر تسکینم

مرا جز عشق و رسوایی و قلاشی نمی باید

رو ای ناصح تو می باش آنچه می خواهی که من اینم

مگو شرح سرشک خود مکن در هر غزل جامی

کزین خونابه دارد رنگ معنی های رنگینم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode