گنجور

 
جامی

زهی به خاک درت چشم خون فشان مشتاق

به لب تو جانی و من بنده به جان مشتاق

تو می روی ز جهان و جهانیان فارغ

ستاده بر سر راهت جهان جهان مشتاق

بیا بیا که به تشریف مقدمت هستیم

چو میزبان توانگر به میهمان مشتاق

به نام دلکش تو کارزوی جان من است

دلم چو گوش بود گوش چون زبان مشتاق

بر این شکسته افتاده کی کنی سایه

همای سدره نباشد به استخوان مشتاق

منم به خانه خود غایب از سگان درت

مسافری به ملاقات دوستان مشتاق

به خوابگاه سگانت کشید جامی رخت

چو آن غریب که آید به خان و مان مشتاق

 
 
 
جهان ملک خاتون

چنان به وصل توأم از میان جان مشتاق

که هست مرده بیچاره بر روان مشتاق

اگرچه دوست چنان نیست با من مسکین

به وصل دوست ز جان و دلم همان مشتاق

به روی دوست چه گویم چگونه مشتاقم

[...]

محتشم کاشانی

زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق

من از کمال محبت جهان جهان مشتاق

نهان ز چشم بدان صورت تو را این است

که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق

ز دست کوته خود در هوای زلف توام

[...]

نورعلیشاه

چو بلبلی که بود آن بگلستان مشتاق

دلم بود بجمال تو دلستان مشتاق

جهانیان همه گر شوق بوستان دارند

مراست دیده بدیدار دوستان مشتاق

چو دیگران نیم ایدوست با وجود تو من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه