گنجور

 
جامی

بام برآی و جلوه ده ماه تمام خویش را

مطلع آفتاب کن گوشه بام خویش را

با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده

خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را

پخت ز تف غم دلم خام هنوز کار من

پیش تو عرضه می کنم پخته و خام خویش را

شد به غلامی درت صرف جوانیم همه

بهر خدا تفقدی پیر غلام خویش را

بر تو سلام می کنم گرچه فرود یافتم

با شرف جواب تو قدر سلام خویش را

برد متاع هستیش زود به کشور عدم

هر که به دست عشق تو داد زمام خویش را

در ورقی که کرده ام نام سگانت را رقم

زیر ترک نوشته ام از همه نام خویش را

بر من خسته دل مزن طعنه به مهر نیکوان

صید کسی دگر مخوان آهوی دام خویش را

جامی تشنه لب که شد خاک ز شوق لعل تو

باده خور و بر او فشان جرعه جام خویش را

 
 
 
بابافغانی

خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را

ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را

خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ

کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را

وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا

[...]

اقبال لاهوری

بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را

بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش را

زمزمهٔ کهن سرای گردش باده تیز کن

باز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش را

دام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه