گنجور

 
جامی

شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش

سوی چو من گدایی مشکل فتد نگاهش

من کیستم که خواهم پهلوی او نشینم

این بس مرا که بینم از دور گاه گاهش

فرسوده قالب من همواره خاک بادا

بر هر زمین که باشد آمد شد سپاهش

هر کس به مهر آن خط میرد رسد به محشر

صد گونه سرخرویی از نامه سیاهش

در گلستان خوبی برگ وفا مجویید

کز خون بی گناهان پرورده شد گیاهش

من داد خود چه خواهم زان مه که نیست هرگز

چون پادشاه ظالم پروای دادخواهش

جامی ز کوی هستی بربست رخت گویی

کز هیچ سو نیاید دیگر فغان و آهش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode