گنجور

 
جامی

گفتم از تو بر دلم هر دم کم از صد غم مباد

زیر لب خندید و گفتا بیش باد و کم مباد

گفتمش سررشته کارم شد از زلف تو گم

گفت کار کس چنین آشفته و در هم مباد

گفتمش بهر تو می ریزم ز مژگان در اشک

گفت یارب هرگز این ابر کرم بی نم مباد

گفتمش شد قامتم چون حلقه اشکم چون نگین

گفت جز حرف وفایم نقش این خاتم مباد

گفتم از هجران نباشد ماتمی جانسوزتر

گفت بر جان محبان داغ این ماتم مباد

گفتمش دارم دلی پر درد بی پیکان تو

گفت یارب هیچ کس را درد بی مرهم مباد

گفتم از عشق تو خالی نیست در عالم کسی

گفت جامی هر که عاشق نیست در عالم مباد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode