گنجور

 
جامی

اگر هر شب نه در بستر نم از چشم ترم افتد

ز چاک سینه چون آتش جهد در بسترم افتد

چو در جانم زدی آتش برون ران از در خویشم

مبادا در حریم مجلست خاکسترم افتد

نشست اندر سرم سنگ جفایت گر سرم از تن

فتد بهتر که این تاج کرامت از سرم افتد

نخواهم کشتنت گویی ولی با آن لب و غمزه

که خونخوارند و خونریز این سخن چون باورم افتد

چو بی تو می خورم ساغر تهی ناگشته پرگردد

ز قطره قطره خون کز هر مژه در ساغرم افتد

بتر افتادم از عشقت خطا بود آنکه می گفتم

که عشق تو ز دیگر خوبرویان بهترم افتد

به عهد عافیت کردم هوای آن جوان جامی

چه دانستم کزو هر دم بلایی دیگرم افتد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode