گنجور

 
جامی

دل با خیال آن لب میگون ز دست شد

ای عاقلان کناره که دیوانه مست شد

نتوان به کنج صبر نشستن چنین که یار

برخاست باز و فتنه اهل نشست شد

از طرف باغ ناله بلبل نمی رسد

مسکین مگر به دام گلی پای بست شد

آن بت نمود عکس رخ خود در آینه

من بت پرست گشتم و او خودپرست شد

بگذر دلا به فکر دهانش ز بود خویش

چون نیستی ست عاقبت هر چه هست شد

از تاج سلطنت سر ما گر نشد بلند

این بس که زیر پای تو چون خاک پست شد

جامی شکست شیشه تقوی و کار او

در عاشقی درست همه زان شکست شد

 
 
 
اهلی شیرازی

نقد دلم چو غنچه به مستی ز دست شد

دست و دلش گشاده شود هرکه مست شد

تسلیم شو که جان به طپیدن نمیبرد

صیدی که در کمند بلا پای بست شد

تا آتش جمال تو مجلس فروز گشت

[...]

اسیری لاهیجی

ساقی چه شد که جمله جهان می پرست شد

این خود چه باده بود که ذرات مست شد

این روچه روی بود که یک جلوه چونکه کرد

عالم که نیست بود از آن جلوه هست شد

هشیار کی شود بجهان تا ابد دگر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه