گنجور

 
جامی

تویی که درد و غمت یار ناگزیر من است

جفا و هر چه رسد از تو دلپذیر من است

ز خون دل چه نویسم به لوح چهره خویش

چو نیست بر تو نهان آنچه در ضمیر من است

کشم به پیش توجان لیک چون تو شاهی را

چه التفات بدین تحفه حقیر من است

همین سعادت من بس که چون مرا بینی

به خاطرت گذرد کین گدا اسیر من است

چو عود بس که خورم گوشمال غم همه شب

سرود بزم فلک ناله و نفیر من است

به خار و خس که در آن کوی شب نهم پهلو

چنان خوشم که مگر بستر حریر من است

اگر ز پای فتادم چو جامی از غم عشق

چه باک چون کرم دوست دستگیر من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode