گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

مرحبا ای قاصد ملک معالی مرحبا

الصلا کز جان و دل نزل تو کردم الصلا

نامه سربسته آوردی که گر چون نافه اش

سر شکافی بر مشام جان زند بوی وفا

غنچه بشکفته است از گلبن فضل و هنر

در بهارستان دانش یافته نشو و نما

لقمه پیچیده است از خوان لقمان آمده

تا شود جان و دل حکمت شناسان را غذا

بود موسی را عصایی پیش ازین در کف که خورد

سحرهای ساحران چون شد به معجز اژدهای

گشته بر انواع سحر این نامه طی گویا که هست

در کف دانشوران یک شبر مانده زان عصا

لف او را گر کنی نشر از بدیع نظم و نثر

پر ز صنعت یابیش از ابتدا تا انتها

از بیاض فرجه بین السطور او بود

نهر سیمین را ز هر سو خاسته مشکین گیا

سوی معراج حقایق عقل و جان را سلم است

شکل و ترتیب سطورش کامده سلم نما

سلم است اما در او غیر از تنزل نیست دأب

طرفه حالی کان تنزل هست عین ارتقا

پایه پایه عقل ازان سلم چو می آید فرو

می نهد گویی ز هر پایه فراز عرش پا

نظم و نثرش بین که پنداری دبیر چرخ کرد

عقد پروین را در اثنای بنات النعش جا

یا خود افتاده ست مخزونات گنج پر گهر

بر بساط عرض یعنی متصل بعضی جدا

فقره های نثر او قوت ده پشت هنر

نکته های نظم او روشنگر تیغ ذکا

خواستم گیرم دوات از مه سیاهی از ظلام

خامه از تیر و بیاض از صفحه شمس الضحی

تا جواب آن کنم انشا دبیر عقل گفت

بر مدار از چهره اندیشه جلباب حیا

ز آسمان جود چون رخشنده گردد آفتاب

در مقابل سهو باشد جستن نور از سها

در ریاض فضل چون بالا کشد سرو سهی

از بنفشه نیست لایق جلوه با پشت دوتا

در سخن آنجا که باشد طبع سحبان سحر ساز

کی پسندد عاقل از طیان که گردد ژاژخا

ور ضرورت باشد این معنی طریق شعر گیر

ناروای غیر شاعر هست شاعر را روا

چون دبیر عقل زد بهر من این سنجیده رای

سر زد از خاطر به وفق رایش این مطلع مرا

جز تو نبود قاصدی بی قاصدان را ای صبا

خیز و بگذر سوی آن مقصود جانها قاصدا

عرضه ده آنجا سلامی از سلامت منشعب

بلکه چون اسم سلام آفاقیان را ملتجا

سینش از دندانه ها پیوسته دندان کرده تیز

تا گشاید از رگ جان عقده رنج و عنا

لام او بار دل ما دیده و خم کرده پشت

تا به پشت خم کشد آن را به سر حد ادا

وان الف دال آمده در وی که پا ننهاده ایم

بی لوای استقامت در ره عشق و ولا

حلقه میمش بود شاهد بر آن معنی که کرد

سر اخلاص و محبت حلقه ای در گوش ما

بعد تبلیغ سلام از بنده جامی عرضه کن

گر مجال گفت و گو باشد در آن حضرت تو را

کآرزوی من به دیدارت بسی کامل تر است

ز آرزوی عاشق مفلس به وصل کیمیا

تشنه را در بادیه روزی که باشد از سموم

گرم چون اخگر زمین سوزنده چون آتش هوا

میل دل دانی چه سان باشد به سوی آب ازان

شوق من افزون بود سوی تو ای بحر عطا

غرق بحر شوقم ار سویت نویسم شرح آن

نیست آن جز جنبش دستی به قصد آشنا

نیست در شهر تو را از بهر منع زایران

شهر بی در را چه سان در بست بر رویم قضا

از گران جانی نیارم سویت آمد ورنه هست

جذب شوق از پیش روی و دفع اضداد از قفا

هست جنبانیدن از جا کوه آهن را محال

گرچه گردد باد صرصر یار با آهن ربا

شد فضای ملک هستی بر دلم چون نای تنگ

می رسد هر دم نفیرم بر فلک زین تنگنا

بر جبین داغ نفاق از یک طرف جمعی دغل

بر زبان لاف وفاق از یک طرف مشتی دغا

دوستان این دشمنان آن می ندانم در میان

تا به کی باشم مذبذب لا الی و لا الی

چند گردم گرد شهر و روستا دردا که نیست

همزبانی یافت نی در شهر نی در روستا

درد تنهایی گریبانگیر من شد تا ربود

دهر خوان از کفم دامان اخوان الصفا

پاکبازانی به تن بر ساحل بحر وجود

لیک سر جانشان مستغرق موج فنا

مستقر صورت ایشان حضیض مسکنت

مرتقای همت ایشان حریم کبریا

جای نی در ارض نی اندر سما یابندشان

طرفه تر حالی کزیشان پر بود ارض و سما

گم شود چون قطره در دریا اگر یابد گذر

بر دل ایشان ز اوج عرش تا تحت الثری

از نوازشهای شیرین وز نصیحت های نرم

خستگان را مرهم و آزردگان را مومیا

تاج و تخت سلطنت را خواب بینند و خیال

شب چو آسایند سر بر خشت و تن بر بوریا

یک نفس ز اوقاتشان عیش مخلد را سبب

یک گهر ز انفاسشان ملک مؤبد را بها

رویشان در دفع ظلمت ها مصابیح الظلم

رایشان در حل مشکلها مفاتیح الهدی

آه و واویلاه من هجرانهم بعد الوصال

آه و واویلاه من فقدانهم بعد اللقا

کیف لا اشکو و قد زادت تصاریف المحن

کیف لا ابکی و قد طالت بتاریخ الجوی

مانده زیشان دور از اصحاب صورت کرده ام

اختیار گوشه تجرید و کنج انزوا

لیک با جمعی برون از کسوت نوع بشر

عقد صحبت بسته ام هم در خلا هم در ملا

فیض ایشان چون رسیدت از قلم بی واسطه

مانده محفوظند لوح آسا ز نقش هر خطا

وحشیان حرف را کز هم گریزان آمدند

قید کردستند در مشکین سلاسل عمرها

پوست پوشانی فرو بسته لب از گفتار لیک

بر طلبگاران به تأیید نظر مشکل گشا

آن یکی برتر ز جمله در علو مرتبه

چون پیمبر باطن او مهبط وحی خدا

وان دگر از بهر دورافتادگان او را دلی

پرخبرهای صحیح از بارگاه اصطفا

آن یکی ز اسرار قرآن برقع شبهت گشای

وان دگر ز آیینه سنت ظلام شک زدا

آن یکی از جنبش مشائیان در وی اثر

وان دگر از تابش اشراقیان بر وی ضیا

آن یکی دوشیزگان سر وحدت را ز رخ

برگرفته در حضور بالغان ستر خفا

وان دگر تشحیذ خاطر را نهاده در میان

گاه نثری دلفریب و گاه نظمی جانفزا

از فرنگی شیشه چشم خویشتن کرده چهار

کرده رو در روی ایشانم نشسته دایما

گر شود ابر سآمت بر رخ معنی حجاب

یا برد گرد ملال از دیده فکرت جلا

پای از سر سازم و کرسی ز زانو پس نهم

پای بر کرسی لکی ارقی الی الروض العلی

سر ز جیب تن برآرم دیده جان افکنم

بر جهانی همچو صحرای امل بی منتها

ملکی از نور و ظلم برتر که هر کانجا رسید

گفت لیس عند ربی لاصباح و لامسا

نی در او بغض و عداوت نی در او حرص و امل

نی در او کبر و رعونت نی در او زرق و ریا

لاله راغ وی از باران صفوت در نمو

آهوی دشت وی از ریحان حیرت در چرا

داده هوی آهویش جان را نشان از کنه غیب

خوانده لای لاله اش دل را به نفی ماسوا

شاهباز دل هنوز اندر هوایش پرزنان

قید آب و گل کشد بازم به این وحشت سرا

زان شکارستان هزاران صید معنی آورم

بهر قوت جمعی از خوان حقایق ناشتا

لیک غرق حیرتم من کین یهودی سیرتان

می کنند از من و سلوی میل سیر و گندنا

نیست مقبول جعل جز آنکه خود گرد آورد

گوی عنبر گر نهی پیشش کجا بوید کجا

محرمی چون نیست پیدا زانچه دارم در ضمیر

جز دهان بستن دوات آسا نمی بینم دوا

ور شوم مضطر ز خامه برتراشم محرمی

وز زبان وی کنم در نامه عرض ماجرا

سر بچسبانم به خوناب جگر وز داغ دل

برنهم مهر و فرستم سوی خدام شما

از جوانمردان کهفم معرض از اغیار و نیست

رازدار من ورای کهف یا کهف الوری

هم جهان را خواجه ای هم فقر را دیباچه ای

نلت سرالفقر لکن تحت استار الغنی

مدح تو خواهم نه همچون شاعران و منشیان

دارد از آوای زاغان طوطی طبعم ابا

چیست شغل شاعران تنسیق اوصاف و نعوت

چیست دأب منشیان تلفیق القاب و کنی

وین تکلف گرچه زر ده دهی باشد به فرض

کم عیار آید به معیار قبول اذکیا

خود ثنای خویش کن یعنی سوی معنی گرای

وز حد مدح گرفتاران صورت برتر آ

پای جایی نه که دون پایه قدرت بود

ور بود برتر ز گردون پایه مدح و ثنا

غرقه شو در لجه بحری کش افتاده به روی

نیست بیش از برگی از نیلوفر این نیلی وطا

قطره بیش از بحر گنجد در انا لیکن چو شد

متحد با بحر تاب وی کجا آرد انا

اینچنین مدحی که گفتم چون نه حد غیر توست

مدح گو را اختصار اولی نماید بر دعا

تا بود سرمایه صوفی فنا از بود خویش

باد ازان سرمایه حاصل سود تو گنج بقا

تیزبین بادا تو را چشم یقین تا غایتی

کش ترقی ممتنع باشد پس از کشف غطا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode