گنجور

 
جامی

شکالی خروسی را در خواب سحر بگرفت، فریاد برداشت که من مونس بیدارانم و مؤذن شب زنده داران از کشتن من بپرهیز و خون مرا به تیغ تعدی مریز،

چرا بی موجبی خونم بریزی

که خواهی بی گنه با من ستیزی

شکال گفت: من در کشتن تو چنان یک جهت نیستم که به هیچ وجه از آن باز نایستم، خاطر خود را از اختیار بپرداختم و تو را در این صورت مخیر ساختم، اگر خواهی به یک ضربت پنجه جان تو را بستانم و اگر خواهی لقمه لقمه تو را طعمه خود گردانم!

جز به تدبیر خرد از سر خود دفع مکن

با تو شریر اگر شور و شری گیرد پیش

به تضرع مسپر راه خلاصی که به آن

از بدش گر گذرانی بتری گیرد پیش