شکالی خروسی را در خواب سحر بگرفت، فریاد برداشت که من مونس بیدارانم و مؤذن شبزندهداران، از کشتن من بپرهیز و خون مرا به تیغ تعدی مریز،
چرا بیموجبی خونم بریزی
که خواهی بیگنه با من ستیزی
شکال گفت: من در کشتن تو چنان یکجهت نیستم که به هیچوجه از آن باز نایستم، خاطر خود را از اختیار بپرداختم و تو را در این صورت مخیّر ساختم، اگر خواهی به یک ضربت پنجه جان تو را بستانم و اگر خواهی لقمهلقمه تو را طعمه خود گردانم!
جز به تدبیر خرد از سر خود دفع مکن
با تو شریر اگر شور و شری گیرد پیش
به تضرع مسپر راه خلاصی که به آن
از بدش گر گذرانی بتری گیرد پیش