گنجور

 
جامی

مأمون غلامی داشت که ترتیب آب طهارت به عهده وی بود در هر چند روز آفتابه یا سطلی گم می شد یک روز مأمون با وی گفت: کاش آن آفتابه و سطلی که از ما می بری هم به ما فروشی گفت: همچنان کنم.

این سطل حاضر را بخر! فرمود که به چند می فروشی. گفت: به دو دینار فرمود تا دو دینار به وی دادند پس گفت: این سطل از تو در امان شد؟ گفت: آری!

سیم بر زر خریده تنگ مگیر

تا بدان نفس او بیارامد

تن به اتلاف مال ازو درده

تا به اتلاف جان نینجامد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode