گنجور

 
جامی

میان معاویه و عقیل بن ابی طالب دوستی تمام بود و مصاحبت بر دوام. روزی در راه محبتشان خاری افتاد و بر چهره مودتشان غباری نشست عقیل از معاویه ببرید و از آمد و شد مجلس او پای درکشید.

معاویه عذرخواهان به وی نوشت که ای مطلب اعلای بنی عبدالمطلب و ای مقصد اقصای آل قصی و ای آهوی نافه گشای عبدمناف و ای منبع مکارم بنی هاشم، آیت نبوت در شأن شماست و عز رسالت در خاندان شما، کجا شد آن همه بزرگواری و حلم و بردباری، باز آی که از رفته پشیمانم و از گذشته پریشان.

تا کی هدف ناوک کین خواهم بود

وز دوری تو بی دل و دین خواهم بود

بر روی زمین پیش توام رو به زمین

در زیر زمین نیز چنین خواهم بود

عقیل به وی نوشت که:

صدقت و قلت حقا غیر انی

اری ان لا اراک و لا ترانی

و لست اقول سؤ فی صدیق

و لکنی اصد اذا جفانی

یعنی: چون کریم از دوستی برنجد باید که کنج مفارقت گیرد و به کوی مهاجرت گراید، نه آنکه به بدی میان بندد و به بدگویی زبان گشاید.

چون شود با تو یار جنگ اندیش

جز جدایی مگیر با او پیش

جد مکن در خصومت بسیار

اندکی روی آتشی بگذار

باز معاویه اعتذار معاودت و التماس صلح کرد و صد هزار درم بذل صلح فرستاد و بنیاد عهد نهاد.

عذرخواهی بکن و عفو طلب شو چو فتد

رخنه در قاعده یاری یاران قدیم

ور نیاید به هم آن رخنه به گفتار زبان

در عمارتگریش کوش به خشت زر و سیم