گنجور

 
جامی

حکیمی از آنجا که روشندلان

نفورند از ظلمت جاهلان

پی شستن از دل غباری که داشت

برون برد رخت از دیاری که داشت

چو رنج بیابان به پایان رساند

زمانه چو نوحش به کشتی نشاند

ز موج اشتران کف انداز مست

بر او حمله کردند و کشتی شکست

ز حرف سلامت دلی منحرف

به یک تخته چسبید همچون الف

ز ملاحی باد دریانورد

وطن بر کنار یکی شهر کرد

به انگشت بر ریگ رملی کشید

کزان خلق را حیرت آمد پدید

بسی حال پوشیده را باز گفت

خبر داد از رازهای نهفت

رسید این حکایت به دارای شهر

به عدل و کرم رونق افزای شهر

به صد گونه لطفش سوی خویش خواند

به تعظیم بر کرسی زر نشاند

به دریا درون هر چه از کف نهاد

ز دریا دلی بیش ازانش بداد

حکیم آن عنایت چو از شاه دید

ز احباب نسیان نه از راه دید

به نامه نویسی قلم تیز کرد

وز آن نی نوای نوانگیز کرد

که ای راست بازان نرد طلب

ز مطلوب قانع به درد طلب

بکوشید تحصیل مطلوب را

بکوبید طبع خردکوب را

به مطلوبی آرید روی امل

که از موج دریا نیابد خلل

اگر بگذرد موج دریا ز فرق

وگر کشتی افتد به طوفان غرق

فتاده به دریا همه رخت و بار

به یک تخته گیرید راه کنار

بود حاصل عمر همراهتان

انیس دل و جان آگاهتان

ز فانی وفاداری امید نیست

چه سود از متاعی که جاوید نیست

بیا ساقیا لعل بگداخته

به جام بلور تر انداخته

بده تا به اقبال پایندگان

بشوییم دست از نو آیندگان

بیا مطربا زخمه ای برتراش

رگ چنگ را زین نوا ده خراش

که سرمایه زندگانی بسوخت

هر آن کس که باقی به فانی فروخت